چو تو به ما نرسیدی تو را ز ما چه خبر


ولی ندیده کسی را ز اولیا چه خبر

مرو به خود به خود آ تا خدای خود بینی


بیا بگو که تو را از خود و خدا چه خبر

چو تو به عرش نرفتی چه دانی از معراج


چو تو خدای ندیدی ز مصطفی چه خبر

توئی که بر لب دریای جسم معتکفی


تو را ز حال کما هی جان ما چه خبر

بلای لا نکشیدی ز عشق بالایش


تو را ز قامت و بالای آن بلا چه خبر

تو را چو برگ و نوائی ز عشق حاصل نیست


تو را ز برگ و نواهای باصفا چه خبر

چه از کدورت نفسی نکرده ای گذری


تو را ز صوفی صافی با صفا چه خبر

تو بستهٔ زر و زن گشته ای و کشتهٔ آن


تو را ز مردی مردان پارسا چه خبر

منم ز جام الست و می بلی سرمست


تو را چه نیست نصیبی از آن بلی چه خبر

تو در خماری و میخانه را نمی جوئی


تو را ز مستی مستان آن سرا چه خبر

هزار چشمه آب حیات در نظر است


تو را که دیده نباشد ز چشمه ها چه خبر

برآ به دار فنا تا بقای ما بینی


فنا ندیده چو منصورت از بقا چه خبر

تو را چو درد دلی نیست ای برادر من


ز دردمندی رنجور بی دوا چه خبر

به کنج زاویهٔ عشق منزوی نشدی


ز شوق سلطنت و ذوق انزوا چه خبر

چو تو عزیز و زلیخای خود نمی دانی


ز حسن یوسف مصری جانفزا چه خبر

به شش جهات فرومانده ای به یک دو سه چیز


تو را ز عالم بی حد و منتها چه خبر

چو تو به عشق نگشتی ز خویش بیگانه


تو را ز دولت عشاق آشنا چه خبر

نرفته ای تو بشرق و نیامدی از غرب


تو را ز عرش و ز رحمن و استوا چه خبر

ز حال سید ما گر خبر نمی داری


عجب مدار گدا را ز پادشا چه خبر